شروع ...

از هر کجا شروع کنی، من به نومیدی خود معتادم...

شروع ...

از هر کجا شروع کنی، من به نومیدی خود معتادم...

شروع...

نمیدونم از کجا شروع کنم!!! نمیدونم اصلا چرا وبلاگ درست کردم!!! شاید خیلی احتیاج دارم که بنویسم اونم از هرکی و هرچی که میخوام...

از دیروز تا حالا حس بدی دارم، نه به خاطر ** به خاطر خودم. این حس بد و من بخاطر رفتار خودم دارم. احساس میکنم یه چیزایی برام داره تکرار میشه. 

اصلا حوصله ندارم  همش اشک تو چشمام جمع میشه. نمیدونم چه مرگم شده. الان که سرکارم خدا رو شکر کسی نیومده. فعلا که تنها.....

همیشه از این متنفر بودم که بخوام مثله بقیه دخترا بخاطر یه پسر چیزی بنویسم و احساساتم رو ثبت کنم ولی الان این بهترین راه که میتونم این یخ دلم و آب کنم....
برام از دیروز سوال شده که ما چطوری با هم دوست شدیم!!! تنها جوابی که من براش دارم اینه که خیلی اتفاقی بود. یه سوال دیگه هم مثله خوره داره مغزم و میخوره: چرا در مورد همه چی و همه کس با من حرف زده بودی الا اون؟؟ چرا صمیمی ترین دوستت نباید بدونه که ما با هم دوست هستیم. اصلا چرا با هم دوستیم، تو میدونی؟ 

چرا این همه حرف تو دلم هست ولی نمیتونم بنویسمشون؟ 

چرا امروز اینقدر صوت و کوره......................... میخوام داد بزنم دارم دیوونه میشم. این بغض داره خفم میکنه.

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  

این دیگه چه شروعی بود